روزهای بدون تو داره میگذره و هر روز جای خالیت بیشتر حس میشه، امروز اصلا حالم خوب نبود، ناهارم نرفتم.
نمیدونم چرا اینقد دلتنگ توام، وقتی بودی حتی وقتایی که باد میکردی میشستی یه گوشه و حتی ناهارم نمیومدی بامون، نمدونم چرا بازم دلم گرم بود که هستی.
همه بچه ها خدااییش هوای منو دارن و بهم محبت دارن ولی نمیدونم چرا هیچکدوم مث تو نمیشن.
این روزا حال و روز خوشی ندارم خیلی فشار رومه و تیر آخرم رفتن تو داره بهم میزنه، نمیدونم میشه اصلا با نبودت کنار بیام یا نه؟
همش حس میکنم چند روز مرخصی ای و برمیگردی ولی دیگه قرار نیس ببینمت
دست و دلم به هیچکاری نمیره، همه رو مخمن، با کوچکترین چیز بهم میریزم.
تازه نگران تو هم هستم، اینکه کلی کار داری، اینکه دم رفتن درگیر درست کردن دندونات شدی و کلی اذیت میشی، اینکه اونجا که میرید مخصوصا اولاش شاید یذره سختتون باشه و تا جا بیوفتین چند روزی سختی بکشید، اینکه کاش حالت خییلی خوب باشه اونجا و غم وغصه دوری از خانواده رو نداشته باشی و . . .
میدونم که همه اینا خیلی زود برات عادی میشه و عادت میکنی، ولی خب یه استرس عجیبی دارم که سختت نباشه اون روزای اول و کارا خوب پیش بره.
فک کنم الان که داری اینو میخونی دیگه به خوبی و خوشی همش گذشته و جا افتادی، ولی خب حس و حال و نگرانی الانمو دارم برات میگم.
بیا بگو که چقد مسخره و خنده دار بوده نگرانیم 🙁
“یکشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۸”