قصه از کجا شروع شد؟ (قسمت نهم)

momad خاطره, دستنوشته, دلنوشته

بله خلاصه این دخترکوچولوی خوشگل ما آدم بشو نبود،همچنان دنبال استرس و نگرانی و فکر و خیال بود، حالا نگران جور شدن پول و فروش وسایل خونشون بود و درست پیش رفتن کارا.
من ولی با دلی گرفته از اینکه همراه همیشگیمو از دست میدم، فقط ذوقشو داشتم ‌که دخترمون داره کارای آخرشو میکنه و تا چند وقته دیگه به سلامتی عازم یه سفر طولانیه، سفری که سرنوشت زندیگشو عوض میکنه و قطعا بهترین ها براش پیش میاد.
فروش وسایل خونشون خیلی خوب پیش رفت و تقریبا همه چیزهایی که قصد فروششونو داشت رو به خوبی فروختن، فقط مونده بود ماشین که برا اونم طبق معمول یه داستانی برا خودش درست کرده بود و حرص میخورد. ماشینشونم آخرش فروش رفت . . .
نمیدونم خودش وقتی این مسیری که طی شده رو مرور کنه چه حس و حال و فکری میکنه، ولی منکه بیشتر از همیشه بهش افتخار میکنم، به اینکه با همه سختیایی که کشید، ولی پیروز شد، بهش افتخار میکنم که همیشه قوی بود و جا نزد، به اینکه مردونه پای همه چی وایساد.
با همه لطافت و حساسیتی که داشت، با همه شکنندگیش، کم نیورد. دوست قشنگم تو تا ابد برای من بهترینی و قربون خودت و همه ی زخمهایی که تو این مسیر خوردی میرم و بهترینها رو برات آرزو میکنم.
روز به روز به رفتن نزدیکتر میشد و بیشتر باورم میشد که عزیزم داره پیشم میره، روزی که بلیطشون رو هم گرفتن و زمان رفتنشون دیگه قطعی شد، یکی از تلخترین روزای من بود . . .
بیست و چهارم دی هزار و چهارصد و یک . . .
تلخترین و شیرینترین تاریخ زندگیم.
تقریبا سه هفته به رفتنشون مونده بود، قرار شد یک هفته مرخصی باشه برای انجام کارای آخرشون، هفته دوم رو بیاد و هفته سوم هم دیگه مرخصی باشه برای کارای نهایی.
من نظرم این بود که دیگه نیازی نیست خودشو اذیت کنه و هفته بعدی رو بیاد ولی خودش دوست داشت بیاد، چون آدم متعهدی بود. فراموش نمیکنم ماه ها قبلش رو وقتی نزدیک به چهار پنج ماه زودتر اعلام کرد که قراره بره تا فرصت برای پیدا کردن جایگزینش باشه  البته که جایگزین کاری و توی سمت شغلیش، چون خودشم خوب میدونه که هیییچوقت و هیییچکس تو دنیا جایگزین اون نمیتونه باشه و نمیشه. همه کسایی که به هر نحوی قصد رفتن داشتن، به زور یکماه قبلش اعلام میکردن و تازه روزهای آخر رو هم دیگه نه دل به کار میدادن نه کامل حضور پیدا میکردن.
همین رفتاراش باعث شده بود ‌که بیشتر از همیشه به این موضوع ایمان بیاریم که اون یه فرشته س، خوشگلترین فرشته ی دنیا.
کاراشون خیلی زیاد بود و اون هفته آخری که قرار بود بیاد رو فقط دو روزش رو اومد، روز آخر حضورش حال دگرگون و پریشونی داشتم، عزیزدلم جلوی من داشت وسایلشو جمع میکرد 😔😢
همکارا قرار گذاشته بودیم یه هدیه ی یادبودی براش تهیه کنیم و همه در تکاپو بودن، اینکه چی براش بگیریم؟ یکی از همکارای تهرانم که خیلی دوسش داشت قرار بود شریک بشه تو این کار و وای که چقد رو مخ میرفت، هی بیخودی نظر میداد. اول تصمیم گرفتیم براش هدفون و هارد بخریم، تهرانیه هم نظرش این بود یه تیکه طلا بگیریم براش. خلاصه در همین کش و قوس بودیم که چه کنیم که من نظر دادم هرچند پول زیاد و قابلی جمع نمیشه براش ولی الان به پول بیشتر احتیاج داره، یادگاری هم براش میگیریم ولی نیازی نیست همه پول صرف یادگاری بشه.
تهرانیه همچنان مخالف بود ولی محلش ندادم و همین تصمیمو قطعی کردیم، به همه اعلام کردیم که هرکی دوست داره شرکت کنه، به نسبت پول بدی جمع نشد. مدیر هم خیلی زحمت کشید و به مدیرای شرکت و مدیرای تهران هم اعلام کرد و دستشون درد نکنه، همه شرکت کردن. بازم دلیل شرکت کردنشون به نظر من همین خوشگل خانوم مهربون ما بود که نه تنها توی شرکت خودمون بلکه توی تهران هم محبوب بود . . .
قرار شد پولی که جمع میشه رو همشو نقد بهش بدیم و برای یادگاری هم خودمون یه پولی بزاریم و براش بگیریم.
پول آماده شد و قرار شد یه روز بهش بگن بیاد شرکت برای برگزاری یه مراسم کوچیک خداحافظی.
واای بازم قرار بود ببینمش، چی ازین بهتر؟؟

پایان .

شاید دوست داشته باشید:

با توام . . .

با توام کهنه رفیق . . . یاد ایام قشنگی که گذشتکنج قلبم گرم است . . .تو مرا یاد […]

یک سال گذشت . . .

سلام دوست خوشگل و نازم، دقیقا یک سال از رفتنت میگذره. 24 دی 1401 بود که از پیشمون رفتی و […]

بی تو من . . .

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم قصه های کهن از چشم تو آغاز […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *