بالاخره رفتین خونه خودتون و من کم کم داره خیالم راحت میشه از اینکه خدااروشکر کاراتون درست شده و جاگیر شدین، هرچند که هنوز درست حسابی نتونسم بات حرف بزنم ولی همینکه خبر دادی که رفتین خونتون و اوضاع خوبه انشالله خوشحالم.
منم بعد از چند روزی که چادگون بودم و توی اون برف و سرمای شدید برگشتم اصفهان، نمیدونی چه اوضاعی بود اونجا، هم خوشحالم که برف اومده هم دلم مونده پیش مامان و بابام که تو اون برف و یخبندان چقد اذیتن، همه جا یخ زده، کلللی بررف توی حیاط و کوچه هست، نگرانم میخوان برن بیرون نخورن زمین و چیزیشون نشه، کاش میتونسم پیششون باشم و کمکشون کنم. این روزا خودمو کلا یادم رفته، همش تو فکر و نگرانیه بقیم، نمیدونم چرا اینطوری شده، هیچی انگار سرجاش نیس، هیچکاریم از دست من برنمیاد، نه خودم زندگی میکنم نه برا کسی کاری میکنم.
به نظرت بالاخره روزای خوب میاد؟؟
دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی حوصله حرف زدنم ندارم. دلم میخواد یکاری بکنم ولی حوصله هیچ کاری ندارم. دلم خیلی چیزا میخواد ولی هیچی ندارم.
هرچی فکر میکنم ببینم چی خوشحالم میکنه و چی بشه من شاد میشم؟ میبینم هیچی نیست . . .
همه دلخوشیه من شماهایید، فقط امیدم به اینه که شماها دلتون خوش باشه، راضی باشید و خوشحال، فقط همینه که فعلا یذره دل منو زنده نگه داشته.
ایشالله همیشه خوشحال باشید و منم از ذوق شما ذوق کنم.
همین . . .
“شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۵”