امروز که دارم اینو مینویسم اصلا در شرایط خوبی نیستم، اتفاقایی افتاده که خودت خوب میدونی، حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم بی انرژی و خسته و دلگیر…
اما یه چیزی بهم انگیزه داده که بنویسم…
تو…
بله دوست قشنگم تو تنها انگیزه ی نوشتنم شدی، من معمولا آدم درونگرایی هستم و زیاد احساساتمو بروز نمیدم و حرف نمیزنم، خیلی از حسایی که دارم چیزی نمیگم و شاید ادم سردی به نظر برسم ولی خیلی چیزا هست که شاید هیچوقت نگفتم، شاید گفتم و شایدم اونطوری که باید میگفتم، نگفتم…
بیش از سه ساله که تورو میشناسم، سه سال رفاقت ناب و قشنگ با کلی بالا و پایین.
اون روزی که کلتو از لای در اتاق جلسات یک کردی تو و گفتی بیا بریم ناهار، هیییچوقت فکرشو نمیکردم تو همون کسی باشی که یه تیکه از وجودم بشی و بعدها بارها برات بمیرم.
از همون روزای اول مهربونی و خوش قلبیت برام مشخص شد، از همون اول هوامو داشتی و لطف و محبت داشتی بهم.
یکی از بههترین و قشنگترین دورانی که داشتیم اون مدتی بود که باهم میرفتیم و میومدیم، هرچند گاهی میرفتی رو مخم و هی خودتو چس میکردی که من خودم میام، تو برو… ولی خیییلی خوب بود، چققد باهم حرف میزدیم، چقد حالم خوب میشد باهات حرف میزدم.چه روزای تلخی هم داشتیم که تو غصه میخوردی و غم داشتی، هرچند به نظر من الکی خودتو ناراحت میکردی ولی من خییلی غصتو میخوردم، چقد برات بغض میکردم و گاهیم گریه میکردم 🙁
ولی خداروشکر که هممش گذشت و تو الان خوشحالی
“جمعه 18 آذر 1401”