روزی که قرار بود بیاد شرکت کللی ذوق داشتم، کلی منتظر بودم تا ساعت ۳ بشه و بیااد. بهم پیاام داد که من زودتر میرسم و بیا بیرون کارت دارم، چند دقیقه بعدشم گفت بیاا بیرون . . .
وااای که وقتی رفتم بیرون و دیدمش اینقد ذوق کردم که میخواسم بغلش کنم فشاارش بدم، ولی خب نمیشد دیگه 😥🥺
یه پلاستیکم دستش بود که گفت بزار تو ماشینت و بعدا ببینش، دورش بگردم الهی، برای من یادگاری آورده بود، آخه تو خودت یادگاری و هدیه ای برای من، قربونت برم 😘😍
قرار بود پنجشنبه هم خودمون دوستا با هم بریم بیرون و یادگاریشو بهش بدیم و برای آخرین بار ببینیمش. بهم گفت فک کنم برنامه پنجشنبه کنسله ☹️ وا رفتم . . .
البته بعدش که اومد تو شرکت گفت که پنجشنبه صبح اوکیه و میریم، فقط میخواست منو سکته بده بیشعور.
یه هدفون کوچولو براش خریده بودیم و شب پنجشنبه با کللی ذوق و انرژی براش کادو کردم، یه نامه کوتاهم براش نوشتم و گذاشتم کنارش.
پنجشنبه بارون میومد، خداحافظی زیر بارون، چه قشنگ و غم انگیز. با خوشحالی از اینکه دارم یبار دیگه میبینمش رفتم سر قرار، فرشته ی قشنگم اومد و روی ماهشوو دیدم دوباره، واای که چقد دوس داشتم بشینم کنارش و این لحظات آخر بهش نزدیکتر باشم ولی اینقد دورش شلوغ بود که فقط میتونسم از دورتر نگاش کنم و ضعف کنم برا شکل ماهش و قربون صدقش برم. خیلی خوش گذشت و لحظه ی خدافظی شد. طاقت خداحافظی نداشتم، بغض داشتم، خیلی نمیتونسم حرف بزنم و دلم میخواست اقلا این دم آخری بتونم بغلش کنم و ازش خدافظی کنم، لعنت به این جامعه ای که توش بزرگ شدیم، هنوزم نمیفهمم چرا نمیشه عزیزتو لحظه آخر در آغوش بگیری . . .
با حسرت ازش جدا شدم و این قاعدتا باید آخرین دیدارمون میبود. با دلی گرفته و یه دنیا غم رفتم و رفت . . .
یکی دوساعت بعد پیامش دادم که از حس تلخ دیدار آخر براش بگم، بهم گفت احتمالا شب بازم برنامه بیرون رفتن داشته باشن و به منم گفت برم باهاشون. خدااروشکر بازم میدیدمش.
آخر شب دوباره رفتیم بیرون و بازم روی ماهشو دیدم، یه شب سرد و شلوغ که من فقط از دیدنش گرم بودم . . .
فقط یک هفته به رفتنشون مونده بود و من دیگه امیدی به دیدنش نداشتم، خیلی دلم میخواست تو این یک هفته آخر برای یکبار دیگه هم که شده ببینمش به خودشم گفتم و گفت سعی میکنم اگه بشه یروز ببینیم همو، ولی خب خیلی کار داشتن و شرایطش برای دیدار مهیا نبود، آخرین یادگاری ای که براش آماده کرده بودیم یه عکس چاپ شده روی تخته بود که از مراسم خداحافظیش توی شرکت گرفته بودیم و پشت تخته هم هرکدوم یه خط یادگاری براش نوشتیم، روزای آخر حضورش توی ایران بود و بهش گفتم که باید این هدیه رو هم یجوری بدستت برسونیم. ولی کجا و چطوری نمیدونستم . . .
چهارشنبه بیست و یکم دی هزار و چهارصد و یک بود که بهش گفتن برای یه کار مالی باید بیاد شرکت و یه برگه ای رو امضا کنه، اولش که ظاهرا گفت نمیتونم بیام و بابام وکالت داره از طرف من، هروقت لازم شد اون میاد. یه ساعت بعدش بهم پیام داد که من دارم میام شرکت . . .
انگار دنیا رو بهم دادن، دوست قشنگمو قرار بود ببینم دوباره، خیـــــــلی خوشحال بودم، یهو صداای قشنگشو از تو سالن شنیدم؛ عزیــــزدلــــــــم اوووومد. وای که چقد دلم براش تنگ بود، چند دقیقه ای بیشتر پیشمون نبود و یادگاریشو گرفت و کارشو کرد و رفت؛ فدای همه قشنگیا و مهربونیاش بشم، این آخریین دیدار ما بود 😥😥😥
دو شب بعدشم دیگه پرواز داشتن و برای همیشه از پیشم میرفت…
خیلی دوست داشتم برم فرودگاه و لحظه آخر هم ببینمش ولی خب شرایط خیلی مناسب نبود برا اینکه برم اونجا و شاید جلو خانوادش خییلی جالب نباشه من برم، اما من واقعا طاقتشو نداشتم لحظه رفتن ببینمش . . .
دوست عزیزتر از جونم، شنبه بیست و چهار دی هزار و چهارصد و یک برای همیشه از پیشم رفت و قلب منم با خودش برد. من موندم و یه دنیا خاطره و غم نبودنش. من موندم و یه قاب عکس قشنگ ازش که هرچند چشای خوشگلش توش نیست ولی همیشه چشماش چشمای منه . . .
این بود داستان بیش از سه سال زندگی پیش یه فرشته ی زمینی . . .
به امید دیدار مجددش روزشماری میکنم و هر روز منتظر پیام و خبر از طرفش هستم. بهترین آرزوها رو براش دارم و تا ابد تو قلب و زندگیه من میدرخشه . . .
این فرشته ی دوست داشتنی و عروسک رو ما روی زمین، رعنا صداش میکردیم . . .
خدافظ رعناترین رعنای خوشگل و دوست داشتنیه من، قربونت برم الهی، باشه؟
پایان .