قصه از کجا شروع شد؟ (قسمت سوم)

momad خاطره, دستنوشته, دلنوشته

اوایل مدیرمونم باهامون میومد، روزایی که نوبت من بود سر جابر سوارشون میکردم و همونجا هم پیادشون میکردم یروزم گفتم بزار برسومت دم خونتون، هی اصرار و تک و تارف که نه همونجای همیشگی پیاده میشم و این چرت و پرتا، اولش فکر کردم شاید دوست نداره برم دم خونشون و نگرانه که کسی ببینه و این حرفا، شوهرش که میدونس! خلاصه دیگه بزور بردمش و خونشونو یاد گرفتم. آخ که چقد اون محل برای من خاطره انگیز بود، هنوزم گاهی ازونطرفا رد میشم به یاد گذشته یه سری به کوچشون میزنم. کم کم مدیر گفت من دیگه باهاتون نمیام و هر روز دوتایی میرفتیم و میومدیم. کم کم شدیم محرم اسرار و حرفا و درددل همدیگه، از زمین و زمان حرف میزدیم، از خودمون، کار، زندگیمون ناراحتی ها و خوشحالیامون. دوران قشنگی بود. البته که هر روز صبح با استرس گوشیمو چک میکردم که ببینم خودشو چس کرده پیام داده “تو برو من با تاکسی میام” ؟ آخ که چقد لج درار بود، دلم میخواس بزنم تو سرش. کلا یذره لوس بود، ازون لوس خوشگلا که آدم در عین حال که فحشش میداد و از دستش حرص میخورد، دلشم براش ضعف میرفت و قربون صدقشم میرفت.
دختر مغرور و احساساتی ای بود، خیلی سعی میکرد خودشو محکم و بیخیال جلوه بده ولی من خوب فهمیده بودم که دلش مث یه گنجشک کووچوولو لطیف و حساسه و زود میشکنه. خیلی سعی میکردم مراقب باشم که از طرف من آسیبی بهش نرسه و دلش نشکنه، ولی خب دلشم زیاد شکستم متاسفانه و همین منو همیشه آزار میده.
یه شوخی ای همیشه میکردم با بقیه، اینکه هرچیشون میشد میگفتم یه دوتا عنبرنسا دم کنید بخورید خوب میشید؛ یبار نمیدونم چی شده بود که اون این حرفو زدم و برگشت با یه عصبانیت و جدیت و حالت تهدید گفت تاحالا این حرفو به من نزده بودیاا، خودت بخور…
گوگولی مگولی و مهربون بودا ولی وقتی میرفت رو اون دنده بی معنی و یبسش آدم یخده معذب میشد، اونجا فهمیدم که یسری حرمتا رو همیشه دوست داره حفظ بشه، گاهیم میگفت که مثلا مدیر فلان حرفو زده و ناراحت شدم، بهش میگفتم مهم نیس که، به همه میزنه؛ میگفت نه، دوس نداشتم به من بزنه. من سعی کردم با اینکه خیلی باهاش راحت و صمیمی هستم یسری شوخیا و حرفا رو هیچوقت با اون نداشته باشم.
یادم نیست از کی شروع کرد برای من غذا آوردن، نزدیک به سه سال هر روز برام غذا میورد، چقدررر زشت و خجالت آور، هنوزم وقتی فکرشو میکنم شرمنده میشم، خداییش خیلیم بهش گفتم نکن این کارو ولی گوشش بدهکار نبود، یه دنده و لجباز و حرف گوش نکن . . .
بعضی وقتا چیزی میخواست بخره یا جایی کار داشت و من ماشین داشتم باهاش میرفتم و میرسندومش، خیییلی تارفی بود ولی من واقعا دوس داشتم یه گوشه ای از لطفاشو جبران کنم، ضمن اینکه بیشتر فرصت صحبت کردن داشتیم تو مسیر.
سرمایی بود و وقتی مینشست تو ماشین بخاری میزدیم که پاهاش گرم بشه، من میپختم از گرما 😄 ولی وقتی میدیدم اون گرمه و خوشحال، دیگه برام گرما مهم نبود.

پایان .

شاید دوست داشته باشید:

با توام . . .

با توام کهنه رفیق . . . یاد ایام قشنگی که گذشتکنج قلبم گرم است . . .تو مرا یاد […]

یک سال گذشت . . .

سلام دوست خوشگل و نازم، دقیقا یک سال از رفتنت میگذره. 24 دی 1401 بود که از پیشمون رفتی و […]

بی تو من . . .

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم قصه های کهن از چشم تو آغاز […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *