ماموریت

momad خاطره, دلنوشته

چند روزه که نتونستم برات بنویسم، حالم اصلا خوب نبود چند روز و بعدشم رفتم ماموریت، میخواسم بهت زودتر بگم که دارم میرم ولی به چند دلیل نگفتم، مهمترینش اینکه تا آخرین لحظه قصد داشتم کنسلش کنم چون حالم اصلا مساعد نبود، یکشنبه که میخواستم از اصفهان حرکت کنم عملا نفس و صدام در نمیومد، دیگه کلی شربت و آبجوش و اینا خوردم و مهسام به زور بهم ابجوش و عسل و ابلیمو و آویشن داد 🤢 که خدایی خیلی موثر بود. یه دلیل دیگش این بود که نمیخواسم یوقت نگران بشی و گفتم دیگه موقع رفتن بش میگم من رفتم که دیگه وقتی پیاممو ببینه، من رسیدم. یکی دیگشم که بهت تو واتساپ و اینا پیام ندادم و ایمیل دادمم این بود که گفته بودی خودمم پیامت میدم، نمیخواسم یوقت بد موقع پیامت بدم. خلاصه اینکه بببخشید اگر باعث نگرانی و ناراحتیت شدم. 

تازه شب اول که رسیدم اونجا، دم در گوشیمو گرفتن و من هییچ راه ارتباطی با کسی نداشتم، کلیم تو سرما وایسادم دم در تا ماشین بیاد دنبالم مغزم یخ کرد، خدا ایشالله هیچوقت نصیبت نکنه، رفتم تو اتاقم تب و لرز داشتم، تختمم کنار شوفاژ بود، چسبیده بودم بهش، یهو اینقد لرز میکردم که هرچیم میچسبیدم به شوفاژ و پتو میپیچیدم دورم فایده نداشت، یهو هم گرمم میشد و شرو میکردم به عرق کردن …

اما این همه ی بدبختی نبود، گوشیمو گرفته بودن و هیچ ساعتی نداشتم که صب بیدار بشم باش، کلا که درست خوابم نبرد، ولی همون یذره هم که میخوابیدم از استرس بیدار میشدم میرفتم تو هال ساعتو نگاه میکردم ببینم صب نشده باشه دیرم بشه. خلاصه شب کوفتی بود.

ولی خداروشکر از فرداش دیگه اوضاع خیلی بهتر شد، هم حالم خوب شد هم آشنا پیدا کردم گوشیمو گرفتم و کلا خوب شد.

بعد گوشیمو که گرفتم به مهسا پیام دادم که گوشیو گرفتم، زنگ زد بهم و گفت به رعنا نگفته بودی رفتی ماموریت؟؟ گفتم چراا، مگه نمیدونس؟ گفت اولش نمیدونس انگار سراغتو گرفت و اینا ولی بعدش گفت که بهم گفته بوده یادم نبود ! گفت خییلی عصبانی بودی از دستم 🥺 کلی دلم گرفت که ناراحتت کردم، البته مهسارم کلی دعوا کردم که چرا بهت گفته من حالم خوب نیس. بعدشم که پیام داد که چیا گفتی که بهم بگه از طرفت و … تا فرداش که برسم خونه و بهت پیام بدم کلی تو فکرت بودم و ناراحت و آشفته.

ولی وقتی باهات حرف زدم خیلی آروم شدم.

امروزم که اومدم چادگون و جات خالی کللی برف اومده بعد از مددتهاا، جات خالیه بریم پیست و کلی برف بازی کنیم 😥

جالبه که هنوزم عادت نکردم به رفتن و نبودنت، هنوزم دلم گرفته و فشردس از دوری و دلتنگیت، هنوزم نقاشیات و نوشته ها و جای خالیتو نگاه میکنم و بغضم میگیره. نمیدونم چطوری قراره سر کنم با نبودت.

نمیدونم . . .

فقط میدونم که دلم خوشه به دلخوشیا و خوشحالیات، اینکه بفهمم جات و کار و بارت خوبه و غصه و دلگیری و نگرانی ای نداری اونجا.

توروخدا همیشه خوب و خوشحال باش، به خاطر من . . .

مرسی رعنای قشنگ و دوست داشتنیه من.

“چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۲”

شاید دوست داشته باشید:

با توام . . .

با توام کهنه رفیق . . . یاد ایام قشنگی که گذشتکنج قلبم گرم است . . .تو مرا یاد […]

یک سال گذشت . . .

سلام دوست خوشگل و نازم، دقیقا یک سال از رفتنت میگذره. 24 دی 1401 بود که از پیشمون رفتی و […]

بی تو من . . .

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم قصه های کهن از چشم تو آغاز […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *