قصه از کجا شروع شد؟ (قسمت پنجم)

momad خاطره, دستنوشته, دلنوشته

حالم بهتر شده بود و فک میکردم دیگه روزای سخت تموم شده ولی یروز خانوادشون درگیر کرونا شد، دوس ندارم در موردش هیچ حرفی بزنم پس ازش میگذرم. روزای سختی بود، خیلی وقت بود که تحت فشار بود و سختی میکشید، از همه طرف تحت فشار بود و من هیچ کاری از دستم برنمیومد، من خیلی وقت بود که دیگه خیلی آدم معتقدی نبودم ولی هرشب کللی دعا میکردم که خدایا من هیچی برا خودم نمیخوام ولی یه کمکی به این فرشته ت بکن، حالشو خوب کن، یه اتفاق خوب براش رقم بزن . . .
سعی میکردم کنارش باشم ولی خودمم حال روحیه خوبی نداشتم، خدا میدونه خودم چقد رو مخش بودم و منم حالشو بد میکردم گاهی ولی خدا میدونه من هرچه در توانم بود میذاشتم، شاید توانم کم بود.
روزها همینطوری میگذشت و اتفاقای خیلی خوبی نمیوفتاد، تا اینکه یکی از بدترین اتفاق بالاخره برای من افتاد . . .
خونشون عوض شد و فاصله گرفت ازم…
نه اینکه عمدی باشه یا بخواد که فاصله بگیره، بالاخره وقتی کمتر با هم بودیم، ناخوداگاه فاصله افتاد بینمون. خیلی دلم گرفت، یه حسی شبیه حس الانم داشتم، حس از دست دادن، حس ترس از اینکه دیگه دوستم که سنگ صبورم بود و کلی باهاش دردل میکردمو ندارم و داره از دستم میره.
بعضی روزا توی مسیر شرکت میدیمش و یه مسیر خییلی کوتاه سوارش میکردم تا شرکت، تازه نکبت سوارم نمیشد، میگفت برو دیگه نزدیکم خودم میام 😑
شاید باورش سخت باشه ولی همینم برا من دلخوشی بود، سعی میکردم یجوری از خونه راه بیوفتم که تو راه برسم بهش و جالبتر اینکه هنووزم صبحا وقتی ازون مسیر رد میشم ناخودآگاه چشمم به پیاده روعه و دنبالش میگردم، خنده داره؟ نه؟
خلاصه با همین دلخوشیا و فراز و نشیب گذر میکردیم.
یکی بهترین یادگاریا که ازش بجاش مونده نقاشیای قشنگشه، یه عااالمه نقاشی و هنر که برام به جا گذاشته و هروقت نگاشون میکنم خودشو میبینم، نقاشیا و دست سازه  هاش برای من همیشه زنده هستن و نفس میکشن . . .
خیلی وقت بود که گفته بود دارن کارای پذیرش شوهرش رو انجام میدن که برن امریکا برا تحصیل، اینم ترس بزرگی بود که ته دلم وول میخورد مرتب، تا روزی که دیگه جدی شد. جدی جدی میخواستن برن، فک کن؛ مثه اینکه یه مریضی داشته باشی و امید به درمان و بهبود داشته باشی،یه روز بری دکتر و بهت بگه تا هف هش ماه دیگه بیشتر زنده نیسی . . .
این حس اون روزای من بود.
همینقدر تلخ و نا امید . . .
اما هییچوقت بهش نگفتم که چه حسی دارم.

پایان .

شاید دوست داشته باشید:

با توام . . .

با توام کهنه رفیق . . . یاد ایام قشنگی که گذشتکنج قلبم گرم است . . .تو مرا یاد […]

یک سال گذشت . . .

سلام دوست خوشگل و نازم، دقیقا یک سال از رفتنت میگذره. 24 دی 1401 بود که از پیشمون رفتی و […]

بی تو من . . .

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم قصه های کهن از چشم تو آغاز […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *