هرچی جلوتر میرفت حس و حال من به درک ولی اونم حالش بهتر نمیشد، اونطور که باید و شاید ازین اتفاق لذت نمیبرد، استرس کارا و گره هایی که تو کار بود کارو سخت میکرد، کللی کار و مرحله سخت سر راهشون بود که من میدیدم برا هرکدومش یبار میمرد (دور از جونش) و زنده میشد، من میدیدم که داره روز به روز آب میشه و من همچنان ناتوان از کوچکترین کمکی . . .
فقط غصه میخوردم و میگفتم کاش میشد غماشو بزاریم تو یه کیف، یه روز من با خودم ببرم یه روز خودش، اگه میشد جالب میشداا.
با همه این اوصاف و اتفاقا من همیشه اعتقاد داشتم بالاخره یه روز خوب میاد، شاید دیر ولی میاد، من دلم روشن بود به روزای خوب، به نظر من صبوری همه چیو درست میکنه.
اولین گام بزرگ قبولی تو آزمون آیلتس بود که شوهرش بهش نیاز داشت، روزی که رفته بودن برای آزمون و منتظر توی حیاط نشسته بود تا آزمون شوهرش تموم بشه، استرسشو منم حس میکردم و انگار شوهر خودم رفته بود آزمون بده اینکه چی گذشت بهشون تا نتیجه بیاد رو کاری ندارم، ولی قبول شد… به همین قشنگی . . .
“خداروشکررررر
واااااااااای
جوابش اومد
6.5 شد تموم جونم داره میلرزه
وای انگار ی اب سرد ریختن روم”
منم جونم لرزید دوست قشنگم، کاش همیـــــشه از خوشحالی بلرزی.
ولی این خوشحالی فقط چند روز طول کشید، از اونجایی که این دخترخانم زیبا علاقه خاصی به غم و غصه داره، چار روز بعدش استرس نوبت سفارتو گرفت؛ یه غربتی بازی ای درآورده بود که نوبت سفارت نیست و نمیدن و نمیشه و کوفت و زهرمار، اصن نفهمیدم چطوری یهو یه نوبت پیدا شد برا گرجستان و چند باری هم نوبتو عقب جلو کردن و بالاخره فیکس شد برا 27 مهر 1401 . . .
دو روز خوشحال بود و دوباره روز از نو، روزی از نو؛ گرجستان ریجکتی داره، اگه بریم درجا ندن چی؟ اگه بریم تو کلیرنس چی؟ و و و
میگفت بارها تو رویاهام دیدم که درجا گرفتیم و اشک ریختم؛ درد و بلاش به جونم من مطمئن بودم که اون لایق تحقق قشنگترین رویاهاشه و قطعا اون روز میرسه.
پایان .