یه دختر خوشرو، مهربون، خونگرم و صمیمی بود که از همون اول هوامو داشت، من آدم کمرو و دیرجوشی هستم، روزا و ماهای اول ارتباط گرفتن با همکارا خیلی سخت بود برام ضمن اینکه فشار کاری و دوران آموزشی هم خیلی تحت فشارم گذاشته بود. ولی اون دخترک مهربون از اولش کنارم بود.
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد چشماش بود، چشای لعنتیش سگ داشت دو تا سگ گنننده که وحشی و بی معنی بودن، حمله کردن به من و تیکه پارم کردن رفت.
بقیه میگفتن حواست بهت باشه این هرچی بشه میره میگه به مدیر و مراقب باش سوتی ندی جلوش، خب منکه نمیشناختمش یذره ترس داشتم ازش، ولی هرچی جلوتر میرفت میدیدم انگار مطمئن ترین آدمیه که تو اون واحده، برام عجیب بود. اما خیلی زود فهمیدم که مشکل از خودشونه و از حسادته…
یروز اومد نشست کنارم که برام نسخه نصب کنه و یسری آموزشهای اولیه بهم بده، چقد قشنگ توضیح میداد، چقد قشنگ و با انرژی حرف میزد. دوست داشتم هی ازش سوال بپرسم و هرچیم میپرسیدم با حوصله و قشنگ جواب میداد، بقیه میگفتن ازش زیاد سوال نپرس، میره میگه که این خنگه و بلد نیست و یاد نمیگیره و … ولی من چرا این چیزا رو حس نمیکردم؟؟ من آدم حساسی هستم و اگر توی مکالمه کسی حوصله جواب دادن نداشته باشه یا دنبال آتو گرفتن باشه زود متوجه میشم، ولی هییچوقت چنین حسی نسبت بهش نداشتم، پس مشکلشون چی بود؟؟ هنوزم دقیق نفهمیدم که واقعا در موردش اشتباه میکردن؟ یا قصد خاصی داشتن؟ نمیدونم دیگم مهم نیس، همشون رفتن و اونی موند که موندنی و خالص بود.
یروزی فهمیدم خونشون نزدیک خونه ماس، یکی از همکارا گفت خب با هم برید و بیاید هر روز هردوتاتون ماشین نیارید، یواشکی بهشون گفت نه، شوهرم حساسه …
خیلی ناراحت شدم، گفتم نکنه من کاری کردم یا رفتاری ازم دیده که فک کرده آدم چشم و دل ناپاکی هستم؟؟ دلم شکسته بود نه از اون، اونکه منو نمیشناسه، حتما من یه خطایی کردم.
خلاصه یادم نیس چقد وقت ازون ماجرا گذشت تا یروز خودش بیا یروز در میون نوبتی ماشین بیاریم و با هم بریم و بیام.
اونجا یه فصل جدید توی دوستیمون باز شد، یچی تو مایه های فصل بهار خوش آب و هوا و سرسبز و قشنگ…
پایان .