قصه از کجا شروع شد؟ (قسمت اول)

momad خاطره, دستنوشته, دلنوشته

یک ماه و نیم بود که از شرکت قبلی اومده بودم بیرون و دنبال کار بودم، یروز از یه شرکتی بهم زنگ زدن که بیا برا مصاحبه، ساعت ۵ و نیم باید اونجا میبودم، مسیر شلوغ بود و تو پیدا کردن ساختمون شرکت هم به مشکل خوردم، خیلی دیر شد حدودا ۱۷:۵۰ بود که پیدا کردم، اولش گفتم خییلی دیر شده و قیدشو بزنم، شاید اصلا کلا بستن و رفتن ولی دیگه قسمت بود و رفتم داخل، یه آقایی باهام مصاحبه کرد و گفت ما نیروی اداری میخوایم و رزومه شمارو میفرسیم برا تیم فنی اگه خواستن زنگتون میزنن.
دو روز بعد یه خانم محترم زنگ زد و گفت بیا برا مصاحبه، گفتم باشه.
رفتم مصاحبه و گفتن برو بخون دو روز دیگه بیا و دوباره گفتن یه هفته دیگه بیا و بعدش مراحل اولو تایید شدم و قرار شد برم برا مصاحبه تهران، جلسه مصاحبه تهران برگزار شد و افتضااح بود، روز جلسه مدیر نبود، من بعد جلسه رفتم خونه و عصرش زنگ زد بهم گفت چطور بود؟
منم که نمیدونسم با مدیر تهران حرف زده و همه چیو میدونه، گفتم خوب بود !! گفت عه؟ جالبه که خودت میگی خوب بود، مدیر تهران گفته افتضاح بود و چیزی نبوده که ما میخواسیم . . .
یادم نیس دیگه چی گفتم و چی شنیدم، فقط یادمه یخ کرده بودم و چنان فشار عصبی ای بهم وارد شده بود که وقتی مکالمه تموم شد، دستم تو همون حالتی که گوشیو گرفته بودم به گوشم و آرنجم خم بود خشک شده بود و دستم صاف نمیشد !
تو همه این مراحل مصاحبه همون خانم محترم  و مهربونه زنگ میزد بهم و باهام هماهنگ میکرد، ندیده بودمش، اگرم تو این رفت و آمدم تو شرکت دیده بودم هم یادم نمیادش.
تا بعد از اون جلسه مصاحبه کذایی و گفتگوی بعدش، دوباره زنگ زد و گفت فلان روز بیا برا مصاحبه مجدد، ساعت ۱۴ مصاحبه بود و قرار شد صبح زودتر برم شرکت که کار کنم و مطالعه کنم و آماده بشم، تا ظهر توی اتاق جلسات یک نشستم و کار کردم و با مدیر مرور کردیم و ظهر مدیر گفت من جلسه دارم بیرون شرکت و میرم، دیگه وقت مصاحبه خودت تماس بگیر و صحبت کنید.
حوالی ساعت یک بود که بیخبر از اینکه چند دقیقه دیگه قراره مهمترین اتفاق زندگیم رخ بده، یهوو در باز شد و زیبا ترین دختری که تا اون لحظه دیده بودم، از لای در کلشو کرد تو و گفت بفرمایید بریم ناهار …
اون روز هییچوقت فکرشم نمیکردم که این شخص یه روزی بشه یه تیکه از قلبم و وجودم.
یه متنی رو سالها پیش خونده بودم و هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی مصداقش پیدا بشه، ولی شد، زیبا ترین مصداق ممکن . . .
” روزی که برای اولین بار دیدمش،
هرگز . . .
فکرش را هم نمیکردم که
او . . .
همان کسی است که
بعدها . . .
بارها برایش
بمیرم . . . “

پایان .

شاید دوست داشته باشید:

با توام . . .

با توام کهنه رفیق . . . یاد ایام قشنگی که گذشتکنج قلبم گرم است . . .تو مرا یاد […]

یک سال گذشت . . .

سلام دوست خوشگل و نازم، دقیقا یک سال از رفتنت میگذره. 24 دی 1401 بود که از پیشمون رفتی و […]

بی تو من . . .

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم قصه های کهن از چشم تو آغاز […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *