نزدیک یکماهه که از پیشمون رفتی و هنوز جای خالیت احساس میشه و مثل همون روزای اول دلم برات تنگه، نمیدونم اصلا هیچوقت نبودنت عادی بشه یا نه؟ ولی فعلا که روز به روزم داره دلتنگیم بیستر میشه و جای خالیتو بیشتر حس میکنم.
حدود یه هفتس که رفتین خونه خودتون و خوشحالم که جاتون راحته، خییلی وقته صداتو نشنیدم و رووی ماهتو ندیدم، امیدوارم زوودتر شرایط جور بشه و بتونم باهات حرف بزنم.
دیشب داشتم دفترچه و نامه هایی که برام نوشته بودیو میخوندم، چقد دلم گرفت، از اینکه تو اینهمه تحت فشار بودی، اینقد غم و غصه داشتی و بدتر از اون، کلی ازین ناراحتیات از من بوده، من هنووزم کلی عذاب وجدان دارم که نتونسم همیشه دوست خوبی برات باشم و خیلی وقتا رنجوندمت.
همه ی دلخوشیم به اینه که اونجا حالت خوب باشه و هممه اون غما رو فراموش کنی.
واقعا ما چرا تا کنار همدیگه هستیم اونطور که باید قدر همو نمیدونیم؟
اون روزی که اون دفترچه رو داشتم برات مینوشتم، باهام قهر بودی و من خیلی دلم برات تنگ بود، نشستم یه شبه همشو برات نوشتم که خوشحالت کنم و آشتی کنی، ولی نمدونم چی شد که تازه بدتر شد 😀🥲 و گفتی دیگه برات نمینویسم و دفتری که داده بودم بنویسی برامو بهم دادی گفتی دیگه تا همینجا برات نوشتم هرچند بعدش دوباره دادم که بنویسی ولی دیگه درست و حسابی ننوشتی برام 😔
هممه ی اون روزا گذشت هرچند روزای خوبی نبود ولی در برابر روزای خوبی که کنار تو داشتم اصصلا به چشم نمیاد. تو بهترین و همراه ترین دوستی بودی که من تا الان داشتم.
بومونی برام رفییق قشنگم . . .
“شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۲”