دلگرمی

momad دلنوشته

چند روزیه که حال خوبی ندارم، البته خیلی وقته که حال خوشی ندارم ولی بعضی روزا خیلی بهم غالب میشه و همه انرژیمو میگیره، از دوشنبه میخواستم برات بنویسم که هی تیکه تیکه هم نوشتم یه چیزایی ولی کامل نشد و الان دیگه همشو با هم برات مینوسم. دوشنبه قرار بود ببرنمون رستوران به مناسبت روز زن و روز مرد، صبحش جلسه داخلی داشتیم و گفتم برات که چی گفته زمانی و راستش یذره عصبی شدم از اون روز، نه به خاطر حرفایی که زده شد که در موردشم حرف زدیم با هم، خیلی در کل مخالفش نبودم، و سعی میکنم یذره تغییر بدم روندمو، ولی به خاطر اینکه کسی دیگه برا روابطم تعیین تکلیف کنه و معذبم کنه توی ارتباط یذره ناراحت میشم، از ون روز با مهسا دیگه راحت نیستم، هی یه حالیم باش میخوام حرف بزنم، بعد از طرفی میگم خب با اون حرف نزنم با بقیه حرف بزنم هم یجور دیگه داستان میشه و خلاصه دوباره رفتم تو خودم، تا جایی که میشه اصن با کسی حرف نمیزنم.
خلاصه جلسه گذشت و رفتیم رستوران VIP سیتی سنتر، سلف سرویس بود و اولشم آقای صادقی گفت دوستان تارف نکنید، حسابی از خودتون پذیرایی کنید، منظورش این بود رحم نکنید . . . انصافا هیچکسم رحم نکرد و تا جا داشتیم خوردیم، جات خیییلی خالی بود. مخصوصا اینکه همون موقع پیام دادی، گفتی بیدار شدی و خوابت نمیبره و اینا، واقعا اصلا نفهمیدم چی خوردم، اینکه ما بریم خوش بگذرونیم و تو تنها اون سر دنیا باشی هرچند میدونم جات خییلی بهتر از این جهنمیه که ما توش هستیم ولی به هرحال تو تنهایی اونجا و ما دور هم. دلم خیلی گرفت برات دوست قشنگم، کاش هنوزم پیشم بودی . . .
عصرم که اومدم خونه با مهسا حرف زدم و ناراحت شد و کلی رفت رو مخم و اصن یه وضع کثافتی ام الان.
فرداش فولاد ماموریت بودم، وااای که چقققد نبودتو حس میکردم، هیچکس نبود بهم بگه کجاایی؟ چی بت دادن بخوری؟ حالت چطوره و و و ؛ رعنا تو واقعا همیشه پیشم بودی و هوامو داشتی، الان من خییلی تنها شدم نمیدونم چیکار کنم واقعا؟ تو روزایی که حالم خوب نبود، همیشه به بودن تو دلگرم بودم، ولی الان حس میکنم هیچکس پشتم نیست، حتی روزایی که باد و بق میکردی بام و حرف نمیزدی هم میدونستم که هنوزم یذره دوسم داری و پشتمی، ولی الان تنهای تنهام . . .
همه دلگرمیم این روزا اینه که یه پیامی بهت بدم و چند کلمه باهات حرف بزنم، میدونم که تو هم اونجا خیلی درگیری و شاید حال و حوصله زیاد حرف زدنو نداری ولی خب من به یه گفتگوی کوتاهم دلم گرم میشه و خوشحال میشم، از طرفی من هنوزم نگران حال تو هسم، اینکه اونجا در چه حالی و اوضاعت چطوریه، اینکه خوشحال باشی و نگرانی و غم و غصه ای نداشته باشی. من هیچوقت کاری از دستم بر نیومده برات، الانم که دیگه کلا کاری از دستم بر نمیاد، ولی همیییشه دوستت دارم و برات آرزو میکنم که بهترین ها نصیبت بشه. مثل خودت که بهترینی . . .
چارشنبه هم روز سختی بود، چون تازه میخواستم روابطمو کنترل کنم و یذره حواسم بیشتر باشه، مهسا ناراحت شده بود که چرا اینطوری ای و فلان، حالا کلیم رفتم پیشش داشت یه پروژه ای رو انجام میداد کمش کردماا، ولی توقع داره وایسیم حرف بزنیم با هم و پچ پچ کنیم، خلاصه اونم یذره اعصاب ندشتمو بدتر خورد کرد. کلی کار هم داشتم و دارم که همش مونده و گره خورده، خلاصه قاطیه همه چی.
ولی رعناجونم تو خوشحاال باش همیشه تا منم تو این وضاعی که هیچ چیز شادی بخشی نیست از خوشحالیه تو خوشحال باشم، تو فقط بخند تا من همممه غمامو یادم بره. باشه؟

“چهارشنبه 1401/11/05”

شاید دوست داشته باشید:

با توام . . .

با توام کهنه رفیق . . . یاد ایام قشنگی که گذشتکنج قلبم گرم است . . .تو مرا یاد […]

یک سال گذشت . . .

سلام دوست خوشگل و نازم، دقیقا یک سال از رفتنت میگذره. 24 دی 1401 بود که از پیشمون رفتی و […]

بی تو من . . .

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم قصه های کهن از چشم تو آغاز […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *